امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

نی نی کوچولوی من

1روز مانده تا 1سالگی گل پسرم

    سلام عشق مامان سلام زندگی....سلام هستی مامان سلام سلام سلام گل مامان اومدم برات از 1سال با هم بودنمون بنویسم. از 1سال شادی و خوشحالی و مریضی و سلامتی شما 1سال گذشت....اصلا باورم نمیشه....چه زود گذشت...انگار همین دیروز بود فتم بیمارستان صبح زود با بابایی و مامان جون و بابا حاجی.بارون میومد همونطور که همیشه دوست داشتم روز زایمانم بارون بیاد.انگار اسمون از اینکه یه فرشتشو زمینی میکرد داشت گریه میکرد. ای خدا جونم شکر میکنم بابت همه ی نعمتهایی که بهم دادی و 1000 بار شکر میکنم بابت دادن نعمت زیبای فرزند. خدایا ممنونم از اینکه منو لایق مادر شدن دونستی خدایا ممنونم که تونستم 1سال برای فرزندم مادر خوبی باشم.خ...
16 فروردين 1393

پایش 9 ماهگی

البته با تاخیر مینویسم 3ماه پیش رفتیم برای پایش 9 ماهگی خانم دکترت گفت ک تو 9ماهگی باید بازی دالی بازی قایم موشک پیدا و پنهان بازی کنیم.بچه ها تا 1سالگی  فقط میخوان همه چیز رو  خراب کنن و بعد از 1سالگی شروع به  ساختن میکنن.بچه ها از 9 ماهگی نباید شب برای خوردن شیر از خواب بیدار بشن. باید به همراه شیر کمی اب بدیم تا دیگه از خواب بیدار نشه. باید خونه ایمن باشه تا بچه راحت بازی کنه.از 9ماهگی تا 1.5 سالگی اوج وابستگی کودک به مادره.هیچ ترد شدنی نباید وجود داشته باشه. باید برای هر کاری به بچه توضیح داد بشه.هرکس میخواد محیط خونه رو ترک بکنه خودش باید برای بچه توضیح بد تا کودک دچار گیجی نشه که الان 1نفر اینجا بود ولی الان نیست. ...
12 فروردين 1393

یه پست پر عکس

سلام سلام اومدم با یه عالمه عکس از چند ماه پیش تا الان. اینجا هنوز نمیتونست باایسته....کوشولو بودیااااااااااااا اینجا داشتی با تعجب به جوجو که تخم میزاره نگاه میکردی و میزدیش اینجا هم عکس فکر کنم 10 ماهگیت بود اینجا 4 ماهگی گل پسرم بازم عکس هست اما تو گوشی باباییایشالا به زودی اونارو هم میزارم     ...
12 فروردين 1393

دلم تنگ ه مامان جون

سلام عشق مامان.اینروزا همش یاد بارداریم میوفتم.پارسال این موقع ها تو دلم بودی و روز شماری میکردم که بیای بیرون.خیلی خوب حس روز زایمان یادمه.یادش بخیر.عشق مامان چه زود میگذره.الان 1سال از داشتنت میگذره و من هر روز بیشتر بهت وابسته میشم.دلم برای نوزادیت تنگ شده.وقتی شبا تا صبح نمیخوابیدی و مدام دستت تو دهنت بود انگار آبنبات داشتی میخوردی.دلم براى تپلیهات تنگ شده.دلم برای لگد زدنات تنگ شده.عشق مامان اینقدر دوست دارم که نمیدونم چه کلمه ای برات بکار ببرم.چند روز دیگه وقت آتلیه داری.چند روز پیش هم رفتیم آرایشگاه مثل یه مرد نشستی و خانوم موهاتو کوتاه کرد اصلا اذیت نکردی مرد بزرگ مامان.دوست دارم عشق مامان . ...
9 فروردين 1393

بازم پست بدون عکس

سلام به همه دوستان. بخشید که خیلی دیر آپ کردم.آخه واقعا سرم شلوغه و شلوغ بود.چند روز همش مهمون داشتم و سرم بند خرید کردن بود بعدشم کار خونه.بگذریم... ز کارای گل پسرم بگم که خیلی شیطون شده.از در و دیوار بالا میره همه چیزای روی زمین رو جمع کردم کابینت ها روفبه هم بستم بازم فایده نداره دستشو از لای در میکنه توی کابینت هرچی دم دستش باشه در میاره..کشوهارو باز میکنه محتویاتش رو خارج میکنة.در یخحال رو باز میکنه م میشینه توش. دس دسی میکنه.لی لی حوضک میگه.با انگشت اشاره به همه چیز اشاره میکنه و میگه ای سیه(یعنی این چیه). جدیدا هم سینه منو اینقد گاز میگیره که خون میاد.اصلا نمیدونم چیکار کنم.خلاصه اصلا یه جا بند نمیشه و همش در حال تلاش و کاوش ه...
5 اسفند 1392

بازم بىماری

بازم پسرم مریض شده. بعد از درگیری با بیمارستان لقمان و انتقال به مرکز طبی اونجا  بدون اینکه بهمون بگن جا ندارن مارو پذىرش کردن و تا شب کنار دیوار توی راهرو موندیم و 2تا بچه رو 1تخت.اصلا صندلی نبود بشینیم تا شب دیدیم خبری نه از دکتر و نه از پرستار بچم تب کرد هیچ کس جوابمونو نمیداد. خلاصه بارضایت خودمون رفتیم بیمارستان کودکان تهران بستری شدیم. بعد از مرخص شدن اومدیم خونه گفتن اسهال بعد از تشنج طبیعیه.چند روز گذشت امیر عباس اسهالش بدتر و بدتر شد تا اینکه 3شنبه وضعش بدتر شد.بردمش دکتر گفت اگر تا فردا خوب نشد ببر بستریش کن .ما هم دیدیم حالش بده میخواستیم بریم بستریش دکنیم که بابام گفت بهش خاکشیر خفه با کته ماست بدید.بابام اومد خودش ...
20 دی 1392

تب و تشنج

سلام خدمت دوستان گلم.اومدم از ماجرای این چند روز براتون بگم. جمعه صبح ساعت 7پاشدم به امیر عباس شیر بدم که دیدم تب داره دماسنج گذاشتم دیدم 38.9ترسیدم تند تند پاشویه کردم دوباره گرفتم دیدم 37.5شده  استامینفن دادم خوابید.ساعت 9بیدار شد دیدم دوباره تب کرده دماسنج گذاشتم همون 38.9 بود بابا مهدی رو بیدار کردم که امیر عباس رو ببرم دکتر که یهو امیر تو بغلم بدنش خشک شد من از ترس پرتش کردم تو بغل باباش و رفتم زنگ همسایمون رو زدم بعد زنگ زدم اورژانس گفت به پهلو بخوابونش بعد سرشو بده بالا.باباش همین کارو کرد و امیر نفسش بالا اومد و گریه کرد.اورژانس رسید و شروع کرد به پاشویه کردن و بعد رفتیم سوار آمبولانس شدیم رفتیم بیمارستان لقمان خدا ...
10 دی 1392

سالگرد عقد

سلام عزیز دلم.فدای قد و بالات بشم من. مامانی امسال چهارمین سالگرد عقد من و بابایی.البته دیروز بود.امسال با همه سالها فرق داشت.امسال تو گل زندگی و ثمره زندگیمون پیشمون بودی.عشقم الان چند روز سرما خوردی و بجز شیر من چیزی نمیخوری. درم باهات کار میکنم اجازه گرفتن رو یادت بدم.هجاهای اجازه رو میگی اما هنوز دستتو مثل من نمیکنی.توی سالگرد عقدمون بابایی برام یه دسته گل ناز گرفت و من هم چون نمیرسیدم برم بیرون خرید کنم ناهار خوش مزه پختم.لازانیا خیلی خوشمزه. الان چون با موبایل مطالبو نوشتم نمیتونم عکس بزارم.ذراستی دوستای گلم  توی فیسبوک با نام ناهید خواجه وندی هستم دوست داشتید سر بزنید
24 آذر 1392

ثبت خاطرات

سلام گل پسرم.... الهی مامان فدای خنده های بلندت بشه که الان داری با خاله بازی میکنی و کلی میخندی. فدای توپ بازی کردنت برم که تا بابابیی رو میبینی میری سمتش که باهات توپ بزی کنه. خیلی زمان داره زود میگذره دوست دارم تک تک لحظات باهم بودنمون رو ثبت کنم هم عکس هم فیلم هم نوشته .اما اصلا نمیرسم.ماشالا شیطون شدی همش میری دستتو میگیری به میز تلویزیون بلند میشی و  بعد میوفتی همه جای خونه رو بالش گذاشتم و نمیشه اصلا برداشت چون شما به همه جا سرک میکشی.چند روز پیش رفتی جا کفشی رو باز کردی وایستاده بودی روی طبقه اولش و داشتی تلاش میکردی برای رفتن به طبقه دوم که من رسیدم. از مبل ها هم که کاملا بالا میری و از پشت برمیگردی.مدام توی آش...
14 آذر 1392