امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره

نی نی کوچولوی من

اندر احوالات ما

1392/3/13 19:24
نویسنده : مامان ناهید
476 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امیر عباسم.گل پسر شیطون و غر غرو مامان این چند روز واقعا زیاد غر غر کردی و مامانی رو مجبور کردی که شما رو پستونکی کنه البته اصلا بلد نیسیتی پستونک بخوری ولی با کمک من یکم توی دهن نگه میداری.............

آخش مامان کمکم کن..

ولش کنم چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینجوری میشه

غر غر کردنهای شما از این قرار بود روز 4شنبه شب رفتیم پارک ولایت سیرک خلیل عقاب اونجا با اینکه سر و صدا زیاد بود ولی خوابیده بودی یکمی که گذشت بیدار شدی چراغها رو نگاه کردی دوباره شیر خوردی و کلی  گریه کردی بعد توی بغل خاله سمانه خوابت برد و من هم قسمتهای زیادی از برنامه ها رو نفهمیدم چی شد خلاصه تا ساعت 11 شب اونجا بودیم شما هم خواب بودی اومدیم خونه  هم بیدار نشدی و تا 5صبح خوابیدی بعد بیدار شدی دیگه نخوابیدی و روز 5شنبه ما عروسی دعوت داشتیم و تولد من هم بود از صبح همش شما گریه میکردی و نمیزاشتی من از پیشت تکون بخورم تا میرفتم توی آشپزخونه گریه میکردی با یه بد بختی شما رو به زور خوابوندم و سریع رفتم یه دوش گرفتم اومدم میخواستم تا شما خوابیدی لباس بابایی رو اتو کنم اما اما اما شما بیدار شدی و دوباره گریه و فقط توی بغل ساکت میشدی ساعت شده بود 2 و ما قرار بود ساعت 3 آماده باشیم بابا حاجی بیاد دنبالمون بریم من همش دلم شور میزد چون هیچ کاری نکرده بودم لباس های خودم اماده نبود لباس بابایی چروک بود موهامو هیچ کاری نکرده بودم آرایش نکرده بودم ناهار نخورده بودیم و فقط 1 ساعت وقت داشتم .بابا مهدی هم نیومده بود هرچی زنگ میزدم میگفت توی راهم.ولی دروغ گفته بود رفته بود برای من هدیه بگبره ساعت 3 شد من تونسته بودم فقط ناهار بخورم و لباس های خودمو از توی کمد در بیارم تا ساعت 5 لباسای بابابی رو اتو کردم  یکم آرایش کردم و نگران اینکه چرا بابا حاجی نیومده چرا بابایی نمیاد پس.خلاصه تو تمام این مدت شما یا روی پای من در حال چرت زدن بودی یا توی بغلم راه میرفتیم باهم.خلاصه هرجور بود تا ساعت 6آماده شدم و شما رو هم اماده کردم بابایی اومد ناهار خورد و خوابید هرچی گفتم پاشو اماده شو گفت هر وقت باباحاجی زنگ زد منو بیدار کن البته در این بین کادو تولدم هم بهم داد دستش درد نکنه کلی رفته بود گشته بود برام یه انگشتر خوشگل خریده بود.خلاصه بگم رفتیم عروسی اونجا از اول مراسم تا اخرش شما گریه کردی من نفهمیدم شام چی خوردم میوه اصلا نخوردم بستنی هم تا حالا به این سرعت نخورده بودم اخرش دیدم ساکت نمیشی هدیه رو دادیم و اومدم توی ماشین پوشکتو عوض کردم وشما خوابیدی رسیدیم خونه تا 2 بیدار بودی بعد خوابت برد.

جمعه هم بابایی برای من تولد گرفته بود البته من ساعت 5 بعدازظهر متوجه شدم که بابایی مهمون دعوت کرده و قراره ساعت 6 خونه ما باشن و شما از صبح نخوابیده بودی مهمونا اومدن و همچنان کلی بازی و گریه ادامه داشت مهمونا کمک کردن شما رو ساکت کردن و من پذیرایی میکردم شما خوابیدی  و من  یه نفس راحت کشیدم ولی همه ی حواسم بهت بود و نگرانت بودم که چرا اینقدر بیقرار شدی.بابایی به زور منو بر د وسط و با هم رقصیدیم خیلی خوش گذشت ولی نتونستم از شما زیاد عکس بگیرم چون یا خواب بودی یا در حال گریه کردن.فقط یه عکس داری با من و بابایی که داری گریه میکنی. 

هدیه بابا مهدی به من

عکس شما در روز تولد من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

sanaz
14 خرداد 92 13:50
تولد تولد تولدت مبارك‏! البته با تأخير دست همسري هم درد نکنه بابت سوپرایز‏!‏ خدا حفظ كنه اين اقا پسمل گل رو
خانمی(زیبا یارم تقدیم به تو)
6 مرداد 92 13:08
سلام.تولدتون با کلی تأخیر مبارک. ماشالله چه پسر نازی. مهمون منو آقاییمم باشین. زیبا یارم تقدیم به تو