5ماه از با هم بودنمون گذشت
امیر عباسم امروز دقیقا ٥ماه از باهم بودنمون میگذره...
٥ماه واقعا یه عمره..
٥ماه باهم بودیم حتی ١لحظه هم از اغوش من جدا نبودی..
٥ماه از شیره ی وجودم بهت دادم خوردی و بزرگ شدی ( البته شیر خشک هم کمکی دادم)
٥ماه شبها باهات خوابیدم و بیدار شدم
٥ماه رشد کردنتو دیدم
٥ماه گذشت و هر ماه یه کار جدید کردی و من و بابایی رو خوشحال کردی
عشقم جلوی چشم من داری به سلامت رشد میکنی خدا را شکر
هر ماه یه کار جدید اوایل که بزرگتر میشدی بیشتر لباسهات برات کوچیک میشد و من و بابایی ذوق میکردیم
الان هم برات کوچیک میشن اما کارهای جالب میکنی مثلا همین بپر بپر کردن ...خندیدن بلند بلند...
از خواب بیدار میشی بلند میگی ماما ماما
باهات حرف میزنم بلند میخندی و بعدش جیغ میزنی..
امروز هم که دیدم قشنگ انگشتهای پاتو میگیری توی دستت...
ولی مامانی جونم یه موقع انگشتهای پاتو نخوریااااا
آخه به قول قدیمیا میگن هر بچه ای انگشتای پاشو بخوره یعنی جفتشو میخواد یعنی یه نینی دیگه میخواد بیاد...
اما گل پسر من از پس کارهای شما هم بر نمیام چه برسه به یه نی نی دیگه...وایی نه.....
عزیزم دیگه میزارمت توی رورویک اما زیاد نمیمونی زود گریه میکنی
اینم عکسش.....
اینجا هم رفته بودیم حموم شما توی تشت نشستی و نمیخواستی بیایی بیرون